هروقت چشمم به پنکه می افته یاد اول دبستان می افتم
که تو اولین روز بغل دستیم به جای سلام بهم گفت :
بگو پنکه منم گفتم پنکه ،
در جواب گفت :
شورت بابات تنگه ...
و بعد اونقدر خندید که گوزید و نالید و وقتی عمق فاجعه رو فهمیدلحظه ای بنفش شد و بعد ،
ازشدت گریه عر عرش هوا رفت ...
و من توی تمام این مراحل با این چهره :| ...
تنها در این تفکر بودم که چرا شورت بابای من تنگ است
و تنگ بودنش با پنکه چه علت دارد :|
که تو اولین روز بغل دستیم به جای سلام بهم گفت :
بگو پنکه منم گفتم پنکه ،
در جواب گفت :
شورت بابات تنگه ...
و بعد اونقدر خندید که گوزید و نالید و وقتی عمق فاجعه رو فهمیدلحظه ای بنفش شد و بعد ،
ازشدت گریه عر عرش هوا رفت ...
و من توی تمام این مراحل با این چهره :| ...
تنها در این تفکر بودم که چرا شورت بابای من تنگ است
و تنگ بودنش با پنکه چه علت دارد :|